زمان تقریبی مطالعه: 41 دقیقه
 

روایت الحق بعدی مع عمر





یکی از اقدامات بنی‌امیه، بعد از رحلت نبی مکرم اسلام، جعل روایات مختلف، خصوصاً جعل روایات در فضائل صحابه بود. این اقدام، در زمان حیات خود پیغمبر نیز صورت می‌گرفت. لذا نبی مکرم در حدیثی فرمودند: «مَنْ‌ کَذَبَ‌ عَلَیَ‌ مُتَعَمِّداً فَلْیَتَبَوَّاْ مَقْعَدَهُ مِنَ النَّار؛ هر کس عمداً بر من دروغی را ببندد، جایگاه خود را در آتش جهنم فراهم می‌کند.
یکی از این روایات، «عَلیٌ مَع الحَق و الحَقّ مَع عَلی» است که بنی‌امیه، عین همین روایت را برای خلیفه دوم جناب «عمر بن الخطاب» نیز نقل کرده و به پیامبر نسبت داده‌اند که فرموده است: «الحق بعدی مع عمر». در این نوشتار، به بررسی این روایت و دلایل ضعف آن می‌پردازیم.

فهرست مندرجات

۱ - دو خدمت معاویه به خلفای ثلاثه
       ۱.۱ - جعل روایت
       ۱.۲ - نسبت دادن کار خلاف به پیامبر
۲ - روایت علی مع الحق و الحق مع علی
۳ - روایت الحق بعدی مع عمر
       ۳.۱ - روایت اول
              ۳.۱.۱ - بررسی سند
       ۳.۲ - روایت دوم
              ۳.۲.۱ - بررسی سند
       ۳.۳ - نظر بزرگان اهل‌سنت درباره روایت
              ۳.۳.۱ - عقیلی
              ۳.۳.۲ - مقدسی
              ۳.۳.۳ - ذهبی
              ۳.۳.۴ - ابن حجر
              ۳.۳.۵ - ابن‌کثیر
              ۳.۳.۶ - مناوی
              ۳.۳.۷ - عجلونی
              ۳.۳.۸ - جزری
              ۳.۳.۹ - البانی
       ۳.۴ - شواهدی بر جعلی بودن روایت
              ۳.۴.۱ - عدم استناد ابوبکر و عمر به این روایت
              ۳.۴.۲ - اعتراض به ابوبکر برای انتخاب عمر به خلافت
              ۳.۴.۳ - جهل عمر به احکام ضروری
                     ۳.۴.۳.۱ - حکم سنگسار زن دیوانه
                     ۳.۴.۳.۲ - حکم گریه بر میت
                     ۳.۴.۳.۳ - حکم تیمم
                     ۳.۴.۳.۴ - حکم استیذان
                     ۳.۴.۳.۵ - حکم دیه انگشتان دست
                     ۳.۴.۳.۶ - حکم ارث زن از دیه شوهر
                     ۳.۴.۳.۷ - حکم متعه حج
                     ۳.۴.۳.۸ - حکم ارث کلاله
              ۳.۴.۴ - جهل عمر به برخی مسائل دیگر
                     ۳.۴.۴.۱ - جواز نامگذاری به اسم انبیاء
                     ۳.۴.۴.۲ - امکان از دنیا رفتن پیغمبر
                     ۳.۴.۴.۳ - شک در نبوت پیامبر
       ۳.۵ - دفاع متعصبانه از خلیفه دوم
۴ - پانویس
۵ - منبع

۱ - دو خدمت معاویه به خلفای ثلاثه



بنی‌امیه بعد از پیامبر اسلام، نسبت به خلفای ثلاثه، دو کار عمده انجام داده است:

۱.۱ - جعل روایت


احادیثی که در فضیلت ائمه اهل‌بیت (علیهم‌السّلام)، وارد شده است، شبیه این روایات را برای خلفا نقل و منتشر کردند. این دستور مستقیم «معاویه» بود. که گفت شما بگردید هر فضیلتی که برای علی بود را، برای «ابوبکر» و «عمر» و «عثمان» نیز جعل، و نقل کنید.

۱.۲ - نسبت دادن کار خلاف به پیامبر


کار اول خیلی خطرناک نیست. کار دومی که این‌ها انجام دادند خیلی خطرناک است. این‌ها آمدند و اعمال و افعال سوئی که خلفا داشتند، برای اینکه این افعال موجب تنقیص خلفا نشود، مشابه این افعال سوء و زشت را به نبی مکرم نیز نسبت دادند!
در حقیقت وقتی دیدند که جایگاه این خلفای ثلاثه را نمی‌توانند به جایگاه پیامبر برسانند، آمدند و جایگاه پیامبر را پایین کشیدند تا بتوانند خلفا را هم سطح پیامبر بکنند. و این خیلی خطرناک است.
مورخین در شرح حال خلیفه دوم، نوشته‌اند که یکی از اوصاف ایشان این بود که همیشه ایستاده بول می‌کرده است! و در توجیح این عمل جاهلی می‌گفته:
«الْبَوْلُ قَائِمًا اَحْصَن لِلدُّبُرِ» ایستاده ادرار کردن مخرج غائط را بهتر حفظ می‌کند!!
پیغمبر اکرم ایستاده ادرار می‌کرد (نعوذبالله)؟
دیدند این عمل ایستاده بول کردن، عمل نادرستی است و از شخصی که خود را خلیفه مسلمین می‌داند کار قبیحی است؛ لذا آمدند حدیث جعل کردند که:
«اَتَی النَّبِیُّ صلّی الله علیه وسلم سُبَاطَةَ قَوْمٍ فَبَالَ قَائِمًا، ثُمَّ دَعَا بِمَاءٍ فَجِئْتُهُ بِمَاءٍ فَتَوَضَّاَ»
حذیفه می‌گوید: پیغمبر به محل زباله دانی یک قومی رفت و ایستاده بول کرد سپس آب طلبید. من برایش آب بردم و ایشان با آن آب وضو گرفت.
از اینگونه اعمال برای پیغمبر جعل کردند تا بگویند که این اعمال طعن بر خلفا نیست، زیرا اگر طعن باشد، در حق نبی مکرم هم طعن است! این مواردی که آقایان آمده‌اند و متاسفانه اعمال قبیح خلفا را به پیامبر اکرم نیز نسبت داده‌اند، مفصل است.

۲ - روایت علی مع الحق و الحق مع علی



به جرات می‌توان گفت که کمتر فضیلتی از فضائل امیرالمؤمنین (سلام‌الله‌علیه) باقی ماند؛ مگر این که بنی‌امیه، عین همان را برای خلفای سه گانه جعل کرد. یکی از روایات فضائل امیرالمؤمنین (سلام‌الله‌علیه)، روایت «عَلیٌ مَع الحَق و الحَقّ مَع عَلی» است که در منابع معتبر اهل‌سنت، و با سندهای صحیح نقل شده است:
ابن‌قتیبه دینوری (متوفای ۲۷۶ ه. ق) در ضمن بیان داستان جنگ جمل می‌نویسد:
وَاتَی مُحمّد بن ابی بکر، فَدَخل عَلی اُختِه عَائِشة رضی الله عنها، قال لَها: اما سَمعتِ رسول الله یَقول: عَلیٌ مَع الحَق، وَالحَقُ مَع عَلی ثُمَّ خَرجتِ تُقاتلینه بِدَم عُثمان
محمد بن ابی‌بکر در جریان جنگ جمل روزی بر خواهرش عایشه وارد شد و گفت: آیا نشنیدی که پیامبر گفت: علی با حق است و حق با علی است؟ پس چرا بر ضد او خروج کرده و با او قتال نمودی؟
خطیب بغدادی و ابن‌عساکر نیز، به سند خود از ابوثابت، غلام «ابوذر» نقل می‌کنند که گفته است:
دَخَلْتُ عَلَی اُمِّ سَلَمَةَ فَرَاَیْتُهَا تَبْکِی وَ تَذْکُرُ عَلِیًّا، وَ قَالَتْ: سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ یَقُولُ: عَلِیٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِیٍّ، وَ لَنْ یَفْتَرِقَا حَتَّی یَرِدَا عَلَیَّ الْحَوْضَ یَوْمَ الْقِیَامَةِ.
بر ام‌سلمه وارد شدم و دیدم که در حال گریه، علی را یاد می‌کرد و می‌گفت: از رسول خدا شنیدم که می‌فرمود: علی با حق و حق با علی است و هرگز از یکدیگر جدا نمی‌شوند تا در کنار حوض کوثر بر من وارد خواهند شد.

۳ - روایت الحق بعدی مع عمر



بنی‌امیه، عین همین روایت را برای خلیفه دوم جناب «عمر بن الخطاب» نیز نقل کرده و به پیامبر نسبت داده‌اند که فرموده است: «الحق بعدی مع عمر»! !
در اینجا ما به صورت مختصر این روایت را از نظر سندی و دلالی بررسی خواهیم کرد. تا کذب این روایت و جعلی بودن آن، آشکار شود.

۳.۱ - روایت اول


«محمد بن اسماعیل بخاری» در «تاریخ الکبیر» خود می‌نویسد:
«عن عبدالله بن عباس عن الفضل بن عباس عن النبی صلی الله علیه وسلم قال: الحق بعدی مع عمر حیث کان»
فضل بن عباس از رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) نقل کرده است که حضرت فرمود: بعد از من حق با عمر است، هر کجا که باشد.
همین روایت را، «بزار» در «مسند»، و «ابن‌عساکر» در «تاریخ دمشق» و... با همین سند نقل کرده‌اند.

۳.۱.۱ - بررسی سند


در سند این روایت، شخصی به نام «قاسم بن یزید» وجود دارد که بزرگان اهل‌سنت او را به شدت تضعیف کرده‌اند. «عقیلی» در کتاب «الضعفاء الکبیر» که مخصوص راویانی است که ضعف آنها از دیدگاه وی قطعی است؛ نام او را آورده و سپس نقل همین روایت را دلیل بر ضعف او می‌داند.
«شمس‌الدین ذهبی» و «ابن‌حجر عسقلانی» نیز، در شرح حال «قاسم بن یزید»، همین مطلب را از «عقیلی» نقل کرده‌اند:
«قاسم بن یزید بن عبدالله بن قسیط عن ابیه حدیثه منکر ذکره العقیلی بطرق معللة الحمیدی حدثنا معن حدثنا الحارث بن عبد‌الملک اللیثی عن القاسم بن یزید بن عبدالله بن قسیط عن ابیه عن عطاء عن ابن عباس سمعت رسول الله صلی الله علیه وسلم یقول الحق بعدی مع عمر حیث کان»
قاسم بن یزید بن عبدالله بن قسیط از پدرش روایت منکری را نقل کرده است، عقیلی این روایت را با سندهای که اشکال دارد از حمیدی و... نقل کرده است.
[۱۳] ذهبی، شمس‌الدین، میزان الاعتدال فی نقد الرجال، ج۵، ص۴۶۳.
[۱۴] عسقلانی، ابن‌حجر، لسان المیزان، ج۴، ص۴۶۷.

یعنی مجموعاً در تمام جوامع روایی اهل‌سنت، آقای «قاسم بن یزید»، یک روایت بیشتر نقل نکرده است. شما اگر به منابع و مصادر مراجعه بکنید، خواهید دید که نام وی در هیچ روایتی نیست، مگر همین روایت «الحق بعدی مع عمر حیث کان»، که آنهم «ذهبی» می‌گوید که این روایت او منکر است.

۳.۲ - روایت دوم


«ابن‌عساکر» در «تاریخ مدینه دمشق»، روایت «الحق بعدی مع عمر» را با این عبارات نقل کرده است:
«اَخْبَرَنَا اَبُو الْقَاسِمِ، اَیْضًا، انا اَبُو الْقَاسِمِ بْنُ مَسْعَدَةَ، انا حَمْزَةُ بْنُ یُوسُفَ، انا اَبُو اَحْمَدَ بْنُ عَدِیٍّ، نا عَبْدُ الْکَرِیمِ بْنُ اِبْرَاهِیمَ بْنِ حِبَّانَ، نا مُحَمَّدُ بْنُ سَلَمَةَ الْمُرَادِیُّ اَبُو الْحَارِثِ، نا عُثْمَانُ بْنُ صَالِحٍ، عَنِ ابْنِ لَهِیعَةَ، عَنْ عَطَاءٍ، عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ، عَنْ رَسُولِ اللَّهِ اَنَّهُ قَالَ: عُمَرُ مِنِّی، وَ اَنَا مِنْ عُمَرَ، وَ الْحَقُّ بَعْدِی مَعَ عُمَرَ.»
ابی‌لهیعه از عطاء و او از ابن‌عباس و او از رسول خدا نقل کرده است که فرمود: عمر از من است و من از عمر هستم، و حق بعد از من با عمر است.
اهل‌سنت اگر بیایند پنج هزار روایت را هم، کنار هم بچینید، باز هم با واقعیات تاریخی تطبیق نمی‌کند! شما اگر تاریخ را بخوانید خواهید دید که خود جناب «عمر بن خطاب»، تا سال دهم بعثت و یا حداقل نهم بعثت، مسلمان نشده بود. انسان با این شرایط، چگونه می‌تواند این روایت ساختگی «عُمَرُ مِنِّی، وَ اَنَا مِنْ عُمَرَ، وَ الْحَقُّ بَعْدِی مَعَ عُمَرَ» را بپذیرد! ؟

۳.۱.۱ - بررسی سند


در سند این روایت نیز «عبد‌الله بن لهیعة» وجود دارد که بزرگان علم رجال اهل‌سنت او را تضعیف کرده‌اند.
«ابن‌جوزی» نام او را در کتاب الضعفاء والمتروکین آورده و می‌گوید:
«عبدالله بن لهیعة بن عقبة ابو عبد الرحمن الحضرمی و یقال الغافقی قاضی مصر یروی عن الاعرج و ابی الزبیر قال یحیی بن سعید قال لی بشر بن السری لو رایت ابن لهیعة لم تحمل عنه حرفا و کان یحیی بن سعید لا یراه شیئا و قال یحیی بن معین انکر اهل مصر احتراق کتب ابن لهیعة والسماع منه و اخذ القدیم و الحدیث.»
عبد‌الله بن لهیعة... یحیی بن سعید گفت که بشر بن السری به من گفت: اگر پسر لهیعه را دیدی، از او یک حرف هم یاد نگیر، یحیی بن سعید برای او ارزشی قائل نبود. یحیی بن معین گفته: مردم مصر آتش گرفتن کتاب‌های او و همچنین روایت شنیدن از او را در گذشته و جدید، انکار کرده‌اند.
«هو ضعیف قبل ان تحترق کتبه و بعد احتراقها و قال عمرو بن علی من کتب عنه قبل احتراقها بمثل ابن المبارک و المقری اصح ممن کتب بعد احتراقها و هو ضعیف الحدیث و قال ابو زرعة سماع الاوائل و الاواخر منه سواء الا ابن المبارک و ابن وهب کانا یتبعان اصوله و لیس ممن یحتج و قال النسائی ضعیف و قال السعدی لا ینبغی ان یحتج بروایته و لا یعتد بها بروایته و لا یعتد بها»
او ضعیف است؛ چه قبل از آتش گرفتن کتاب‌هایش و چه بعد از آن. عمرو بن علی گفته: روایت کسانی مثل ابن‌مبارک و مقری که قبل از آتش گرفتن کتاب‌هایش از او روایت نقل کرده‌اند، صحیح‌تر است از روایت کسانی که بعد از این قضیه از او نقل کرده‌اند، او ضعیف الحدیث است. ابوزرعه گفته: شنیدن از او چه در اوائل و چه در اواخر عمرش، شکی است؛ مگر آن چه را که ابن‌مبارک و ابن‌وهب شنیده‌اند، آن‌ها دنبال کتاب‌های اصول او می‌رفتند؛ ولی او کسی نیست که بشود به او احتجاج کرد. نسائی گفته: ضعیف است. سعدی گفته است که شایسته نیست که به روایات او احتجاج شود، به روایات و خود او اعتنا نمی‌شود.
[۱۶] ذهبي، شمس‌الدين، الضعفاء و المتروکین، ج۲، ص۱۳۶.


۳.۳ - نظر بزرگان اهل‌سنت درباره روایت


بزرگان اهل‌سنت، علیه این روایت موضع گرفته و آن را حدیث «منکر» و «ضعیف» دانسته‌اند که ما به گفتار برخی از آن‌ها اشاره می‌کنیم:

۳.۳.۱ - عقیلی


عقیلی در الضعفاء الکبیر می‌گوید:
«قال الصائغ قال علی بن المدینی هو عندی عطاء بن یسار و لیس لهذا الحدیث اصل من حدیث عطاء بن ابی رباح و لا عطاء بن یسار و اخاف ان یکون عطاء الخرسانی لان عطاء الخراسانی یرسل عن عبدالله بن عباس والله اعلم».
صائغ از علی بن مدینی نقل کرده که این روایت عطاء که در سند این روایت واقع شده، از دیدگاه من عطاء بن یسار است، این حدیث ریشه ندارد؛ چه از عطاء بن ابی‌ریاح باشد یا از عطاء بن یسار، می‌ترسم که این شخص عطاء الخراسانی باشد؛ چرا که او از عبدالله بن عباس به صورت مرسل نقل می‌کند

۳.۳.۲ - مقدسی


«محمد بن طاهر مقدسی» که از علمای تقریباً کم نظیر اهل‌سنت است، درباره این روایت می‌گوید:
«حدیث عمر منی، و انا من عمر، و الحق بعدی مع عمر حیث کان. رواه عبدالله بن لهیعة عن عطاء، عن ابن عباس و ابن لهیعة ضعیف.»
روایت «عمر از من است و من از عمر هستم، حق بعد از من با عمر است؛ هر کجا که باشد» را عبدالله بن لهیعة از عطاء از ابن‌عباس نقل کرده و ابن‌لهیعة ضعیف است.

۳.۳.۳ - ذهبی


«شمس الدین ذهبی» درباره این روایت گفته است:
«قُلتُ اخافُ ان یَکونَ کِذباً مُختَلقَاً»
من می‌ترسم که این روایت دروغ و ساختگی باشد.
[۱۹] ذهبی، شمس‌الدین، میزان الاعتدال فی نقد الرجال، ج۵، ص۴۶۴.


جالب است که آقای «ذهبی» درباره حدیث «یا عَلی عَدُوِّکَ عَدُوّی» قاطعانه می‌گوید:
«یشهد القلب انه باطل» قلب من ذهبی شهادت میدهد که این روایت باطل است!
[۲۰] ذهبی، شمس‌الدین، میزان الاعتدال فی نقد الرجال، ج۱ ص۲۱۳.

ولی به این روایت فضیلت «عمر بن خطاب» که می‌رسد، با احتیاط می‌گوید: «من می‌ترسم...»

۳.۳.۴ - ابن حجر


«ابن‌حجر عسقلانی» نیز درباره این روایت گفته است:
«قُلتُ اخافُ ان یَکونَ کِذباً مُختَلقَاً» من می‌ترسم که این روایت دروغ و ساختگی باشد.
[۲۱] عسقلاني، ابن‌حجر، لسان المیزان، ج۴، ص۴۶۸.


۳.۳.۵ - ابن‌کثیر


ابن‌کثیر دمشقی بعد از نقل این روایت، با قاطعیت می‌گوید:
«وفی اسناده و متنه غرابة شدیدة».
در سند و متن این روایت غرابت شدیدی وجود دارد.

۳.۳.۶ - مناوی


علامه مناوی بعد از نقل این روایت می‌گوید:
«وفی اسناده مجهول»
در سند این روایت شخصی مجهول وجود دارد.
و در جای دیگر می‌نویسد:
«(الحق بعدی مع عمر) ‌ای القول الصادق الثابت الذی لا یعتریه الباطل یکون مع عمر حیث کان وقی روایة یدور معه حیث دار (الحکیم عن الفضل بن العباس) ابن عم المصطفی و ردیفه بعرفة وذا حدیث منکر.»
(بعد از من حق با عمر است) یعنی، سخن راست و درست که باطل وارد آن نمی‌شود، همراه با عمر است، هر جا که باشد. در روایتی آمده است که حق با عمر می‌گردد، هر جا که باشد. حکیم از فضل بن عباس، پسر عموی رسول خدا؛ همان کسی که در عرفه پشت سر حضرت سوار بر شتر بود، آن را نقل کرده. و این روایت «منکر» است.

۳.۳.۷ - عجلونی


عجلونی درباره این حدیث می‌گوید:
«(الحق بعدی مع عمر حیث کان) قال الصغانی موضوع انتهی»
(حق، بعد از من با عمر است، هر جا که باشد). صغانی گفته که این روایت جعلی است.

۳.۳.۸ - جزری


«خبر «عمر معی و انا مع عمر، والحق بعدی مع عمر حیث کان»، فیه راو مجهول الحال، فلم یصح.»
روایت «عمر با من است...» در سند آن یک راوی مجهول وجود دارد؛ پس صحیح نیست.
[۲۶] جزری، شمس الدين محمد، اسنی المطالب فی مناقب سیدنا علی بن ابی طالب کرم الله وجهه، ج۱، ص۱۸۹

و در جای دیگر می‌گوید:
«خبر «الحق بعدی مع عمر». قال العقیلی: حدیث منکر فیه القاسم بن یزید.»
روایت «حق بعد از من با عمر» عقیلی گفته: این روایت منکری است که در سند آن قاسم بن یزید وجود دارد.
[۲۷] جزری، شمس‌الدين محمد، اسنی المطالب فی مناقب سیدنا علی بن ابی طالب کرم الله وجهه، ج۱، ص۱۳۰


۳.۳.۹ - البانی


البانی وهابی در چندین کتاب خود این روایت را نقل و آن را جعلی دانسته است:
«(الحق بعدی مع عمر حیث کان). موضوع. رواه العقیلی فی «الضعفاء» (۳۶۳) عن القاسم بن یزید بن عبدالله ابن قسیط، عن ابیه، عن عطاء، عن ابن عباس؛ قال: سمعت رسول الله - صلی الله علیه وسلم - یقول: ... فذکره. ثم رواه هو، و البخاری فی «التاریخ» (۴/ ۱/ ۱۱۴)، و ابن عساکر (۱۳/ ۱۳/ ۱)»
روایت «حق بعد از من با عمر است، هر کجا که باشد» جعلی است. این روایت را عقیلی در ضعفاء از قاسم بن یزید بن عبدالله بن قسیط از پدرش از عطاء از عبدالله بن عباس نقل کرده است که رسول خدا فرمود.... سپس همین روایت را بخاری در تاریخ کبیر و ابن‌عساکر نقل کرده‌اند.
[۲۸] ناصر‌الدين، اشقودري الباني، السلسة الضعیفة و اثرها السیء فی الامة، ج۸، ص۲۱.

ما حتی اگر نظرات علمای مطرح شده در تضعیف روایت «الحق بعدی مع عمر» را کنار بگذاریم و فقط همین نظر «البانی» را داشته باشیم، در رد حدیث کافی است. ایشان می‌گوید که این روایت جعلی است. با اینکه آقای البانی، نهایت تلاش خود را می‌کند تا این‌گونه روایاتی را که به نفع خلفا هست را، به یک طریقی تصحیح بکند. ولی اینجا به صراحت می‌گوید که این روایت جعلی و دروغ است. و همین ما را کافی است.

۳.۴ - شواهدی بر جعلی بودن روایت


همان‌گونه که عنوان کردیم، بسیاری از بزرگان اهل‌سنت، حدیث «الحق بعدی مع عمر» را تضعیف کرده‌اند؛ ولی در اینجا شواهدی هم وجود دارد که این تضعیف را تقویت می‌کند و دیگر جای هیچ‌گونه شک و شبهه‌ای در جعلی بودن این روایت باقی نمی‌گذارد:

۳.۴.۱ - عدم استناد ابوبکر و عمر به این روایت


این روایات مجعول، عمدتاً در زمان «معاویه» جعل شده است. زیرا این روایات اگر در زمان خلفا بود، حداقل یک مورد از استناد خلفا به این روایات به نفع خودشان، نقل می‌شد، ولی حتی یک روایت هم نداریم.
این در حالی است که تعداد زیادی از روایات فضائل امیرالمؤمنین، از زبان خود ایشان نقل شده است. در همین روایت «علی مع الحق»، دو، سه سندش به خود حضرت امیر می‌رسد. یا روایات «غدیر» و «ولایت» از خود حضرت امیر است. ولی ما تا این زمان ندیده‌ایم که یک روایت در فضیلت خلفا، از زبان خود خلفا نقل شده باشد.
بهترین دلیل بر بطلان این روایات مجعول، جریان «سقیفه» است. در سقیفه، این چند نفری که برای تصاحب قدرت در آنجا جمع شده بودند، و مشاجرات بین انصار و مهاجرین بالا گرفته بود. اگر یکی از این روایات در آن زمان مطرح بود، و یا صحیح بود، بلافاصله به آن استناد می‌کردند. اگر واقعاً این روایت «الحق بعدی مع عمر» در آن زمان مطرح بود و از لسان نبی مکرم صادر شده بود، قطعاً و یقیناً در جریان سقیفه به آن اسناد می‌شد و اساساً دیگر بحث و مشاجره‌ای پیش نمی‌آمد و همه در برابر این روایت تسلیم می‌شدند. ولی ما حتی یک مورد نداریم که در طول خلافت ابوبکر و عمر، به این روایت استناد شده باشد.

۳.۴.۲ - اعتراض به ابوبکر برای انتخاب عمر به خلافت


در زمانی که «ابوبکر»، موقع رحلتش می‌خواهد خلیفه معین کند، وقتی «عمر» را به جانشینی خود انتخاب کرد، مردم مدینه اعتراض کردند. «انصار» اعتراض کردند، «مهاجرین» اعتراض کردند، «امیرالمؤمنین»، «طلحه»، «زبیر» و... همه به این انتخاب معترض بودند و ابوبکر را به خاطر این انتخاب، توبیخ نمودند.
«ابن‌ابی‌شیبه» که استاد «بخاری» است نقل می‌کند:
«اَنَّ اَبَا بَکْرٍ حِینَ حَضَرَهُ الْمَوْتُ اَرْسَلَ اِلَی عُمَرَ یَسْتَخْلِفُهُ فَقَالَ النَّاسُ: تَسْتَخْلِفُ عَلَیْنَا فَظًّا غَلِیظًا وَلَوْ قَدْ وَلِیَنَا کَانَ اَفَظَّ وَ اَغْلَظَ فَمَا تَقُولُ لِرَبِّکَ اِذَا لَقِیتَهُ وَ قَدِ اسْتَخْلَفْتَ عَلَیْنَا عُمَرَ قَالَ اَبُو بَکْرٍ: اَبِرَبِّی تُخَوِّفُونَنِی»
وقتی ابوبکر در حال مرگ بود، عمر را به عنوان خلیفه معرفی کرد. مردم گفتند: مرد خشن و بداخلاق و تندخوئی را بر ما خلیفه کردی! اگر این عمر خلیفه بشود، خشن تر و بداخلاق‌تر هم خواهد شد. ‌ای ابوبکر! چه جوابی به پروردگارت خواهی داد وقتی که او را ملاقات کردی؟ ابوبکر گفت: آیا مرا از خدا می‌ترسانید.
اگر واقعاً این روایت‌ها در حق «عمربن خطاب» صادر شده بود، همانجا جناب «ابوبکر» به یکی از آنها اشاره می‌کرد و این همه مخالفت‌ها را خاموش می‌کرد. و یا حتی خود «عمر بن خطاب»، به یکی از این روایات اشاره می‌کرد! و برای حقانیت خودش، استدلال می‌نمود!
لذا این روایت «ابن‌ابی‌شیبه»، اساس خلافت خلیفه دوم را زیر سؤال می‌کرد! اگر یک مورد از این روایت‌های فضائل در کنار این‌ها بود، حتماً به خلافتشان مشروعیت می‌بخشیدند.

۳.۴.۳ - جهل عمر به احكام ضروري


علاوه بر ضعف روایت «الحق بعدی مع عمر»، حتی اگر فرض بگیریم که این روایت صحیح نیز باشند، با واقعیت‌های زندگی خلیفه دوم سازگاری ندارد؛ چرا که روایات صحیح السند بسیاری در منابع اهل‌سنت وجود دارد که ثابت می‌کند، «عمر بن خطاب» در مواردی، به جهت جهل به احکام ضروری اسلام، بر خلاف صریح قرآن فتوا داده است و در بسیاری از مورد نیز، بر خلاف حکم خداوند عمل نموده است:

۳.۴.۳.۱ - حکم سنگسار زن دیوانه


«بخاری» در صحیح خود می‌نویسد:
«و قال عَلِیٌّ لِعُمَرَ اَمَا عَلِمْتَ اَنَّ الْقَلَمَ رُفِعَ عن الْمَجْنُونِ حتی یُفِیقَ وَ عَنْ الصَّبِیِّ حتی یُدْرِکَ وَ عَنْ النَّائِمِ حتی یَسْتَیْقِظَ»
علی به عمر گفت: آیا نمی‌دانستی که شخص دیوانه تا زمانی که به هوش آید و کودک تا زمانی که بالغ شود و خواب تا زمانی که بیدار شود تکلیف ندارند.
طبق این روایت، خلیفه دوم قصد داشته است که زنی دیوانه را به خاطر این که باردار شده بوده، سنگسار کند؛ ولی علی بن ابی‌طالب (علیه‌السلام) جلوی او را می‌گیرد و به او گوشزد می‌کند که زن دیوانه را نمی‌شود سنگسار کرد.
متاسفانه «بخاری» طبق عادت همیشگی‌اش و برای حفاظت از آبروی خلیفه، این روایت را تقطیع کرده است که برای روشن شدن بهتر قضیه، ما عین همین روایت را از «سنن ابی‌داود» که از صحاح سته اهل‌سنت به شمار می‌رود، نقل‌ می‌کنیم:
«حدثنا عُثْمَانُ بن ابی شَیْبَةَ ثنا جَرِیرٌ عن الْاَعْمَشِ عن ابی ظَبْیَانَ عن بن عَبَّاسٍ قال اُتِیَ عُمَرُ بِمَجْنُونَةٍ قد زَنَتْ فَاسْتَشَارَ فیها اُنَاسًا فَاَمَرَ بها عُمَرُ اَنْ تُرْجَمَ فمر بها علی عَلِیِّ بن ابی طَالِبٍ رِضْوَانُ اللَّهِ علیه فقال ما شَاْنُ هذه قالوا مَجْنُونَةُ بَنِی فُلَانٍ زَنَتْ فَاَمَرَ بها عُمَرُ اَنْ تُرْجَمَ قال فقال ارْجِعُوا بها ثُمَّ اَتَاهُ فقال یا اَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ اَمَا عَلِمْتَ اَنَّ الْقَلَمَ قد رُفِعَ عن ثَلَاثَةٍ عن الْمَجْنُونِ حتی یَبْرَاَ وَعَنْ النَّائِمِ حتی یَسْتَیْقِظَ وَ عَنْ الصَّبِیِّ حتی یَعْقِلَ قال بَلَی قال فما بَالُ هذه تُرْجَمُ قال لَا شَیْءَ قال فَاَرْسِلْهَا قال فَاَرْسَلَهَا قال فَجَعَلَ یُکَبِّرُ.»
از ابن‌عباس روایت شده است که زنی دیوانه را که زنا کرده بود، به نزد عمر آوردند؛ وی در مورد آن زن با دیگران مشورت کرد؛ و سپس دستور داد تا آن زن را سنگسار کنند. علی بن ابی‌طالب از آنجا می‌گذشت؛ پس فرمود: این زن را چه شده است؟ پاسخ دادند: این زن، دیوانه‌ای است از بنی فلان که زنا کرده است و عمر نیز دستور سنگسار وی را داده است فرمود: او را بازگردانید و سپس به نزد عمر آمده و گفت: آیا نمی‌دانستی که شخص دیوانه تا زمانی که به هوش آید و کودک تا زمانی که بالغ شود و خواب رفته تا زمانی که بیدار شود تکلیف ندارند؟ پاسخ داد: بلی می‌دانستم! فرمود: پس برای چه این زن باید سنگسار شود؟ عمر گفت: برای هیچ! فرمود: او را بازگردان؛ عمر نیز دستور بازگرداند او را داد و سپس شروع به تکبیر گفتن کرد!

۳.۴.۳.۲ - حکم گریه بر میت


محمد بن اسماعیل بخاری نقل کرده است که:
«فلَمَّا اُصِیبَ عُمَرُ دَخَلَ صُهَیْبٌ یَبْکِی یَقُولُ وَااَخَاهُ، وَاصَاحِبَاهُ. فَقَالَ عُمَرُ رضی الله عنه یَا صُهَیْبُ اَتَبْکِی عَلَیَّ وَقَدْ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ اِنَّ الْمَیِّتَ یُعَذَّبُ بِبَعْضِ بُکَاءِ اَهْلِهِ عَلَیْهِ. قَالَ ابْنُ عَبَّاس رضی الله عنهما فَلَمَّا مَاتَ عُمَرُ رضی الله عنه ذَکَرْتُ ذَلِکَ لِعَائِشَةَ رضی الله عنها فَقَالَتْ رَحِمَ اللَّهُ عُمَرَ، وَاللَّهِ مَا حَدَّثَ رَسُولُ اللَّهِ اِنَّ اللَّهَ لَیُعَذِّبُ الْمُؤْمِنَ بِبُکَاءِ اَهْلِهِ عَلَیْهِ. وَلَکِنَّ رَسُولَ اللَّهِ قَالَ: اِنَّ اللَّهَ لَیَزِیدُ الْکَافِرَ عَذَابًا بِبُکَاءِ اَهْلِهِ عَلَیْهِ. وَ قَالَتْ حَسْبُکُمُ الْقُرْآنُ (وَلاَتَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ اُخْرَی).»
وقتی عمر دچار مصیبت شد، صهیب بر او وارد شد و شروع کرد به گریه کردن و ندبه کردن! عمر گفت: ‌ای صهیب! تو داری به حال من گریه می‌کنی، در حالی که پیامبر فرمود: میت به خاطر گریه خانواده‌اش بر او عذاب می‌شود. ابن‌عباس می‌گوید وقتی عمر مُرد، من این حرف عمر را به عایشه نقل کردم؛ عایشه وقتی روایت را از قول عمر شنید، گفت: خدا عمر را رحمت کند، به خدا قسم پیامبر نفرمود که مرده با گریه خانواده‌اش بر او معّذب می‌شود؛ بلکه فرمود: خداوند عذاب کافر را به وسیله گریه خانواده اش بر او زیاد می‌کند. عایشه گفت: قرآن شما را کفایت می‌کند (اَلَّا تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ اُخْرَی)

۳.۴.۳.۳ - حکم تیمم


آقای «ابن‌قیم جوزیه» می‌نویسد:
«وَخَفِیَ عَلَی عُمَرَ تَیَمُّمُ الْجُنُبِ فَقَالَ: لَوْ بَقِیَ شَهْرًا لَمْ یُصَلِّ حَتَّی یَغْتَسِلَ»
حکم وجوب تیمم بر جنب، بر عمر مخفی مانده بود. لذا به فرد جنب که از او سؤال کرد گفت: حتی اگر یک ماه هم این‌گونه بماند، نباید نماز بخواند تا اینکه غسل بکند!
آقای خلیفه، حکم الله را نمی‌داند و با وجود اینکه حکم تیمم به صراحت در قرآن کریم، سوره نساء، آیه ۴۳، ذکر شده است، دستور ضد قرآنی صادر می‌کند. حال اگر این سؤال از «سنت» بود، می‌گفتیم که این آقایان خیلی مشغول دنیا بودند و «سنت» به گوششان نرسیده است! چنانکه «ابن‌حزم» نقل می‌کند:
«عن ابی هریرة: ان اخوانی من المهاجرین کان یشغلهم الصفق بالاسواق و ان اخوانی من الانصار کان یشغلهم القیام علی اموالهمو هکذا قال البراء... عن البراء بن عازب قال اما کل ما تحدثتموه سمعناه من رسول الله و لکن حدثنا اصحابنا وکانت تشغلنا رعیة الابل»
ابوهریره گفته است که برادران مهاجر ما به انجام معاملات سرگرم بودند، و برادران انصار ما نیز دنبال جمع آوری مال و اموال بودند، همچنین براء گفته است: آنچه را که شما روایت کنید ما آن را از رسول خدا شنیده‌ایم، ولی اصحاب ما روایت نقل می‌کردند در حالی که شترچرانی ما را به خود مشغول ساخته بود.

۳.۴.۳.۴ - حکم استیذان


«مسلم نیشابوری» در صحیح خود نقل می‌کند که خلیفه دوم، وقتی حدیث استیذان را از «ابو‌موسی اشعری» می‌شنود، به او می‌گوید من این حدیث را تا به حال نشنیده‌ام؛ یا باید شاهد بیاوری که حدیث استیذان را شنیده‌ای؛ و یا اینکه شلاقت می‌زنم! در نهایت، ابوموسی، «ابی‌ابن‌کعب» را به عنوان شاهد می‌آورد و او هم به «عمر» می‌گوید: ‌ای پسرخطاب! مایه عذاب اصحاب رسول الله نباش!
«جَاءَ اَبُو مُوسَی اِلَی عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَقَالَ السَّلاَمُ عَلَیْکُمْ هَذَا عَبْدُ اللَّهِ بْنُ قَیْسٍ. فَلَمْ یَاْذَنْ لَهُ فَقَالَ السَّلاَمُ عَلَیْکُمْ هَذَا اَبُو مُوسَی السَّلاَمُ عَلَیْکُمْ هَذَا الاَشْعَرِیُّ. ثُمَّ انْصَرَفَ فَقَالَ رُدُّوا عَلَیَّ رُدُّوا عَلَیَّ. فَجَاءَ فَقَالَ یَا اَبَا مُوسَی مَا رَدَّکَ کُنَّا فِی شُغْلٍ. قَالَ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ -صلی الله علیه وسلم- یَقُولُ «الاِسْتِئْذَانُ ثَلاَثٌ فَاِنْ اُذِنَ لَکَ وَاِلاَّ فَارْجِعْ». قَالَ لَتَاْتِیَنِّی عَلَی هَذَا بِبَیِّنَةٍ وَاِلاَّ فَعَلْتُ وَ فَعَلْتُ... فَلَمَّا اَنْ جَاءَ بِالْعَشِیِّ وَجَدُوهُ قَالَ یَا اَبَا مُوسَی مَا تَقُولُ اَقَدْ وَجَدْتَ قَالَ نَعَمْ اُبَیَّ بْنَ کَعْبٍ. قَالَ عَدْلٌ. قَالَ یَا اَبَا الطُّفَیْلِ مَا یَقُولُ هَذَا قَالَ سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ -صلی الله علیه وسلم- یَقُولُ ذَلِکَ یَا ابْنَ الْخَطَّابِ فَلاَ تَکُونَنَّ عَذَابًا عَلَی اَصْحَابِ رَسُولِ اللَّهِ»
ابوموسی‌اشعری روزی به خانه عمربن خطاب رفت و کنار درب خانه گفت: سلام بر شما! این عبدالله بن قیس است. ولی کسی اجازه ورود نداد. بار دوم گفت: سلام بر شما، این ابوموسی است. باز جوابی نیامد. بار سوم گفت: سلام بر شما، این اشعری است. باز جوابی نیامد و ابوموسی برگشت. عمر گفت: او را برگردانید، او را برگردانید. وقتی ابوموسی برگشت، عمر به او گفت: چرا برگشتی؟ من مشغول بودم. ابوموسی گفت: من از رسول خدا شنیدم که فرمود: اجازه گرفتن برای ورود به یک خانه، سه مرتبه است، اگر اجازه دادند که هیچ و الا برگرد. عمر گفت: برای این گفته‌ات باید شاهد بیاوری! و گرنه فلان و فلان می‌کنم. ابوموسی رفت و غروب با یک شاهد برگشت. عمر گفت: چه شد؟ شاهد پیدا کردی؟ گفت: آری، ابی‌ابن‌کعب را آورده‌ام. عمر گفت: ابی‌ابن‌کعب آدم عادلی است. عمر از او پرسید: این ابوموسی چه می‌گوید؟ ابی‌ابن‌کعب به عمر گفت: من این روایت را از پیغمبر شنیده‌ام. بعد برگشت به عمربن خطاب گفت: ‌ای پسرخطاب! مایه عذاب اصحاب پیغمبر نباش.
آیا کسی که در موردش ادعا می‌کنند پیغمبر فرمود: «الحق مع عمر»؛ آیا با این روایت صحیح مسلم قابل تطبیق است! ؟
خود جناب خلیفه دوم در رابطه با حدیث «استیذان» می‌گوید:
«خَفِی عَلیّ هَذا مِن رَسول الله صَلی الله علیه وسلم الهانی الصَفق بِالاَسواق»
«به این علت که تجارت در بازار مرا به خود سرگرم ساخته بود نظر رسول خدا درباره این مطلب بر من مخفی مانده بود.»
[۳۹] ابن‌حزم آندلسی، علی‌ بن‌ احمد، الاحکام فی اصول الاحکام، ج۲، ص۱۵۱.

ولی آیات قرآن که مثل «سنت» نیست، که آقایان مشغول دنیا باشند و از آن غافل بشوند. این آیات قرآن، مدام تکرار می‌شد، در مسجدالنبی قرائت می‌شد. و حافظین بودند که با یکدیگر قرائت می‌کردند.

۳.۴.۳.۵ - حکم دیه انگشتان دست


آقای «ابن‌قیم» می‌گوید، حکم «دیه انگشتان دست»، بر «عمر» مخفی بود لذا فتوای اشتباه در این زمینه صادر کرد:
«وَخَفِیَ عَلَیْهِ دِیَةُ الْاَصَابِعِ فَقَضَی فِی الْاِبْهَامِ وَ اَلَّتِی تَلِیهَا بِخَمْسٍ وَ عِشْرِینَ حَتَّی اُخْبِرَ اَنَّ رَسُولَ اللَّهِ - صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ - قَضَی فِیهَا بِعَشْرٍ عَشْرٍ؛ فَتَرَکَ قَوْلَهُ وَ رَجَعَ الَیْهِ»
دیه انگشتان دست، بر عمر بن خطاب مخفی مانده بود، لذا در انگشت ابهام و انگشت وسطی، حکم به دیه ۲۵ دینار داد؛ تا اینکه به او خبر دادند که پیغمبر در این موارد به ده تا حکم کرده، لذا نظر خودش را رها کرد و به نظر پیغمبر حکم کرد.
در اینجا، جناب خلیفه دوم، به غیر ما انزل الله فتوا می‌دهد و خداوند متعال هم می‌فرماید:
«وَ مَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِما اَنْزَلَ اللَّهُ فَاُولئِکَ هُمُ الْکافِرُون»
و آن‌کس که به آنچه خدا نازل کرده، حکم نمی‌کند، کافر است.
«وَ مَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِما اَنْزَلَ اللَّهُ فَاُولئِکَ هُمُ الظَّالِمُون»
و آن‌کس که به آنچه خدا نازل کرده، حکم نمی‌کند، ستمکار است. ‌
«وَ مَنْ لَمْ یَحْکُمْ بِما اَنْزَلَ اللَّهُ فَاُولئِکَ هُمُ الْفاسِقُون»
و آن‌کس که به آنچه خدا نازل کرده، حکم نمی‌کند، فاسق است.
در اینجا جناب خلیفه بر خلاف حکم الهی، فتوا داده است، ولی آقای ابن قیم، به راحتی می‌گوید که: «خفی علیه...» ؛ در حالی آقای خلیفه حکم صادر کرد: «فقضی...» !

۳.۴.۳.۶ - حکم ارث زن از دیه شوهر


«وَخَفِیَ عَلَیْهِ تَوْرِیثُ الْمَرْاَةِ مِنْ دِیَةِ زَوْجِهَا حَتَّی کَتَبَ الَیْهِ الضَّحَّاکُ بْنُ سُفْیَانَ الْکِلَابِیُّ – وَ هُوَ اَعْرَابِیٌّ مِنْ اَهْلِ الْبَادِیَةِ - اَنَّ رَسُولَ اللَّهِ - صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ - اَمَرَهُ اَنْ یُوَرِّثَ امْرَاَةَ اَشْیَمَ الضَّبَابِیِّ مِنْ دِیَةِ زَوْجِهَا»
و بر عمر مخفی مانده بود حکم ارث بردن زن از دیه همسرش (لذا حکم کرد که زن ارث نمی‌برد) تا اینکه ضحاک، که یک عرب بادیه نشین بود، به عمر نوشت که همانا پیامبر دستور داد تا زن از دیه همسرش ارث ببرد.

۳.۴.۳.۷ - حکم متعه حج


«وَخَفِیَ عَلَیْهِ شَاْنُ مُتْعَةِ الْحَجِّ وَ کَانَ یَنْهَی عَنْهَا حَتَّی وَقَفَ عَلَی اَنَّ النَّبِیَّ - صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ - اَمَرَ بِهَا فَتَرَکَ قَوْلَهُ وَ اَمَرَ بِهَا»
بر عمر بن خطاب مخفی مانده بود که متعه حج، جایز است. لذا از آن نهی کرد. تا اینکه فهمید که پیامبر به آن دستور داده بود، پس نظر خود را رها کرد و به متعه حج دستور داد.
جناب آقای ابن‌قیم! شما که از طرف خدا امضا می‌کنی! حتماً توجه داری که جناب «عمر» می‌گوید:
«مُتْعَتَانِ کَانَتَا عَلَی عَهْدِ رَسُولِ اللَّهِ وَ اَنَا اُنْهِی عَنْهُمَا وَ اُعَاقِبُ عَلَیْهِمَا: مُتْعَةُ النِّسَاء وَ مُتْعَةُ الْحَجِّ.»
دو متعه در زمان رسول خدا حلال و جایز بود و من از آنها نهی می‌کنم و مرتکبین آن دو را مجازات می‌کنم: متعه نساء و متعه حج.
آقای ابن‌قیم، به راحتی می‌گوید که «خفی علیه...» ! آیا این تعصب نیست! ؟ اگر همین مطلب را یک سنی منصف بخواند، چگونه قضاوت می‌کند؟ متاسفانه این آقایان برای این‌که شان خلیفه حفظ بشود، با کلمات هر گونه که می‌خواهند بازی می‌کنند! و مهم هم نیست که شان شریعت حفظ می‌شود یا نمی‌شود!

۳.۴.۳.۸ - حکم ارث کلاله


اگر کسی از دنیا برود، و برادر اَبَوینی نداشته باشد، بلکه برادر اَبی یا برادر اُمی داشته باشد؛ یا خواهر ابی و خواهر امی داشته باشد، به این می‌گویند «کلاله». در زمان پیغمبر، از حکم ارث کلاله سؤال شد که حضرت جواب داد، و آیه قرآن نیز در این رابطه نازل شد. ولی جناب عمر بن خطاب، از ارث کلاله بی خبر است!
«وَکَمَا خَفِیَ عَلَیْهِ اَمْرُ الْجَدِّ وَ الْکَلَالَةِ»
ارث جد و کلاله نیز بر عمر مخفی مانده بود
حتی در «صحیح مسلم» آمده است که جناب «عمر» درباره «کلاله»، بارها از پیامبر سؤال کرده است:
«اَنَّ عُمَرَ بْنَ الْخَطَّابِ، خَطَبَ یَوْمَ الْجُمُعَةِ، فَذَکَرَ نَبِیَّ اللهِ، وَذَکَرَ اَبَا بَکْرٍ قَالَ: ... اِنِّی لَا اَدَعُ بَعْدِی شَیْئًا اَهَمَّ عِنْدِی مِنَ الْکَلَالَةِ، مَا رَاجَعْتُ رَسُولَ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ فِی شَیْءٍ مَا رَاجَعْتُهُ فِی الْکَلَالَةِ، وَمَا اَغْلَظَ لِی فِی شَیْءٍ مَا اَغْلَظَ لِی فِیهِ، حَتَّی طَعَنَ بِاِصْبَعِهِ فِی صَدْرِی، فَقَالَ: «یَا عُمَرُ اَلَا تَکْفِیکَ آیَةُ الصَّیْفِ الَّتِی فِی آخِرِ سُورَةِ النِّسَاءِ؟»
از معدان بن ابی‌طلحه نقل شده است که عمربن خطاب روز جمعه‌ای خطبه می‌خواند؛ از پیامبر خدا و ابوبکر یاد کرد، سپس گفت: من پس از خود مسئله‌ای مهمتر از مسئله کلاله وا نمی‌گذارم. در هیچ موضوعی من به‌اندازه موضوع کلاله به رسول الله مراجعه نکردم و او در هیچ چیزی به‌اندازه این موضوع با من به درشتی سخن نگفت، به طوری که با انگشتش به سینه من زد و گفت: ‌ای عمر! آیا آیه «صیف» که در پایان سوره نساء است برای تو کافی نیست؟

۳.۴.۴ - جهل عمر به برخی مسائل دیگر


علاوه بر احکام ضروری، عمر بن خطاب به برخی مسائل دیگر نیز ناآگاه بود که در اینجا به چند مورد اشاره می کنیم.

۳.۴.۴.۱ - جواز نامگذاری به اسم انبیاء


جناب عمر، بر کسی اجازه نمی‌داد که اسم انبیاء را بر خود بگذارند، لذا اگر کسی اسم انبیاء داشت اسم او را تغییر می‌داد:
«وَخَفِیَ عَلَیْهِ جَوَازُ التَّسَمِّی بِاَسْمَاءِ الْاَنْبِیَاءِ فَنَهَی عَنْهُ حَتَّی اَخْبَرَهُ بِهِ طَلْحَةُ اَنَّ النَّبِیَّ - صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ - کَنَّاهُ اَبَا مُحَمَّدٍ فَاَمْسَکَ وَ لَمْ یَتَمَادَ عَلَی النَّهْیِ، هَذَا وَ اَبُو مُوسَی وَ مُحَمَّدُ بْنُ مَسْلَمَةَ وَ اَبُو اَیُّوبَ مِنْ اَشْهَرِ الصَّحَابَةِ»
و بر عمر مخفی مانده بود که نام گذاری به اسم انبیاء جایز است. لذا از آن نهی کرد! تا اینکه طلحه او را آگاه ساخت به اینکه پیامبر کنیه مرا ابامحمد گذاشت. و این ابوموسی است، محمد بن مسلمه است، و ابوایوب است، این‌ها از اصحاب مشهور بودند.

۳.۴.۴.۲ - امکان از دنیا رفتن پیغمبر


«وَکَمَا خَفِیَ عَلَیْهِ قَوْلُهُ تَعَالَی {اِنَّکَ مَیِّتٌ وَاِنَّهُمْ مَیِّتُونَ} وَقَوْلُهُ {وَمَا مُحَمَّدٌ اِلا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ اَفَاِنْ مَاتَ اَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَی اَعْقَابِکُمْ} حَتَّی قَالَ: وَاَللَّهِ کَاَنِّی مَا سَمِعْتُهَا قَطُّ قَبْلَ وَقْتِی هَذَا»
و همچنین کلام خداوند که می‌فرماید: «به یقین تو می‌میری و آنها نیز خواهند مرد» و نیز این کلام که می‌فرماید: «محمد فقط فرستاده خداست و پیش از او فرستادگان دیگری نیز بودند، آیا اگر او بمیرد یا کشته شود، شما به گذشته و دوران جاهلیت باز می‌گردید! ؟ » بر عمر مخفی مانده بود. که وقتی به او این آیات را گفتند، گفت: به خدا قسم که مثل اینکه من این آیات را تاکنون نشنیدم!
هر کس بگوید پیغمبر مرده، گردن او را می‌زنم!!
وقتی پیغمبر از دنیا رفت، جناب خلیفه دوم تصور کرد که حضرت از دنیا نمی‌رود و لذا شروع کرد به داد و فریاد که هر کس بگوید پیغمبر مرده است، من گردن او را می‌زنم:
«فَقُبِضَ رَسُولُ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، فَقَالَ عُمَرُ رَضِیَ اللهُ عَنْهُ: لَا اَسْمَعُ رَجُلًا یَقُولُ: مَاتَ رَسُولُ اللهِ اِلَّا ضَرَبْتُهُ بِالسَّیْفِ»
وقتی پیغمبر از دنیا رفت، عمر گفت: نشنوم کسی بگوید که پیغمبر مرده است! در غیر اینصورت گردنش را با شمشیر می‌زنم.
[۵۸] ابن‌حزم، علي بن احمد، محلی ابن‌حزم، ج۱۰، ص۲۹۷.

آقای خلیفه، بعد از رحلت نبی مکرم، فریاد می‌زد:
«وَاللَّهِ مَا مَاتَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ، وَ لَا یَمُوتُ حَتَّی یَقْطَعَ اَیْدِیَ اُنَاسٍ مِنَ الْمُنَافِقِینَ کَثِیرٍ وَ اَرْجُلَهُمْ، فَقَامَ اَبُوبَکْرٍ، فَصَعِدَ الْمِنْبَرَ فَقَالَ: مَنْ کَانَ یَعْبُدُ اللَّهَ فَاِنَّ اللَّهَ حَیٌّ لَمْ یَمُتْ، وَ مَنْ کَانَ یَعْبُدُ مُحَمَّدًا فَاِنَّ مُحَمَّدًا قَدْ مَاتَ {وَمَا مُحَمَّدٌ اِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ، اَفَاِنْ مَاتَ اَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَی اَعْقَابِکُمْ، وَمَنْ یَنْقَلِبْ عَلَی عَقِبَیْهِ فَلَنْ یَضُرَّ اللَّهَ شَیْئًا، وَسَیَجْزِی اللَّهُ الشَّاکِرِینَ} قَالَ عُمَرُ: فَلَکَاَنِّی لَمْ اَقْرَاْهَا اِلَّا یَوْمَئِذٍ»
به خدا قسم پیغمبر نمرده است، و نمی‌میرد، تا اینکه دست و پای خیلی از منافقین را قطع کند. در این هنگام، ابوبکر بلند شد و به منبر رفت و گفت: هر کس که خدا را می‌پرستد، بداند که خداوند زنده است و نمی‌میرد. و هر کس که محمد را می‌پرستد، بداند که محمد از دنیا رفت. سپس آیه قرآن را خواند. عمر گفت: به نظرم تا به حال این آیه را نخوانده بودم!
تناقضی آشکار، در ادعای «عمر بن خطاب»!
آقای «عمر بن خطاب» اینجا می‌گوید که من تا به حال این آیه را نخوانده بودم! ولی اگر شما به تفسیر الدر المنثور سیوطی مراجعه کنید، خواهید دید که در ذیل همین آیه (وَمَا مُحَمَّدٌ اِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ.)؛ که در جنگ احد نازل شد؛ نقل کرده است که یکی از کسانی که شان نزول این آیه را نقل کرده، شخص «عمر بن خطاب» است:
«اخرح ابْن الْمُنْذر عَن کُلَیْب قَالَ: خَطَبنَا عمر فَکَانَ یقْرَا علی الْمِنْبَر آل عمرَان وَ یَقُول: اِنَّهَا اُحُدِیَّة ثمَّ قَالَ: تفرقنا عَن رَسُول الله صلی الله عَلَیْهِ وَسلم یَوْم احد فَصَعدت الْجَبَل فَسمِعت یَهُودِیّا یَقُول: قتل مُحَمَّد فَقلت لَا اسمع احدا یَقُول: قتل مُحَمَّد اِلَّا ضربت عُنُقه فَنَظَرت فَاِذا رَسُول الله صلی الله عَلَیْهِ وَسلم وَ النَّاس یتراجعون اِلَیْهِ فَنزلت هَذِه الْآیَة {وَمَا مُحَمَّد اِلَّا رَسُول قد خلت من قبله الرُّسُل}»
ابن‌منذر از کُلَیْب نقل کرده است که گفت: روزی عمر بن خطاب در بالای منبر سوره آل عمران را می‌خواند، و می‌گفت: این سوره در احد نازل شده است. سپس در مورد جریان نزول این سوره گفت: روز احد، ما از اطراف پیامبر متفرق شده بودیم و بالای کوه بودیم. من از یک یهودی شنیدم که می‌گفت: پیغمبر مرد! من گفتم: نشنوم کسی بگوید که پیغمبر مرده است! در غیر این‌صورت گردنش را با شمشیر می‌زنم! در این هنگام، من پیغمبر را دیدم که مردم به سوی او بر می‌گشتند، پس این آیه نازل شد که: «وَ مَا مُحَمّد الّا...»
با این بیان، راوی شان نزول این آیه ۱۴۴ سوره آل عمران، خود «عمر بن خطاب» است، ولی به نقل ابن‌ماجه، عمر به ابوبکر می‌گوید که من تا به حال این آیه را نخوانده بودم!
تمام مردم داناتر از «عمر» به احکام هستند حتی زنان!
«وَکَمَا خَفِیَ عَلَیْهِ حُکْمُ الزِّیَادَةِ فِی الْمَهْرِ عَلَی مَهْرِ اَزْوَاجِ النَّبِیِّ - صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ – وَ بَنَاتِهِ حَتَّی ذَکَّرَتْهُ تِلْکَ الْمَرْاَةُ بِقَوْلِهِ تَعَالَی: {وَآتَیْتُمْ اِحْدَاهُنَّ قِنْطَارًا فَلا تَاْخُذُوا مِنْهُ شَیْئًا}فَقَالَ: کُلُّ اَحَدٍ اَفْقَهُ مِنْ عُمَرَ حَتَّی النِّسَاءُ»
و همچنین بر عمر مخفی مانده بود حکم جواز زیاد کردن مهر زنان، بر مهر زنان و دختران پیغمبر است! تا اینکه یک زنی آیه قرآن را خواند که خداوند فرمود: «و اگر تصمیم گرفتید که همسر دیگری به جای همسر خود انتخاب کنید و مال فراوانی (به عنوان مهر) به او پرداخته‌اید، چیزی از آن را نگیرید آیا برای باز پس گرفتن مهر زنان، متوسل به تهمت و گناه آشکار می‌شوید». عمر گفت: تمام مردم داناتر از عمر به احکام هستند حتی زنان!
خیلی عجیب است که آقای «عمر»، به عنوان خلیفه مسلمین، از آیه صریح قرآنی اطلاعی ندارد، و یک زن به او این آیه قرآن را متذکر می‌شود.

۳.۴.۴.۳ - شک در نبوت پیامبر


یکی دیگر از مواردی که بر جناب خلیفه مخفی مانده بود، قضیه اتفاقات صلح حدیبیه بود. همان وعده‌ای که پیامبر مبنی بر ورود به مکه داده بود ولی نتوانستند وارد شوند، چون وعده پیامبر، مطلق بود، نفرموده بود حتماً ما همان سال وارد مکه می‌شویم ولی جناب عمر این را نمی‌دانست:
«وَکَمَا خَفِیَ عَلَیْهِ یَوْمُ الْحُدَیْبِیَةِ اَنَّ وَعْدَ اللَّهِ لِنَبِیِّهِ وَ اَصْحَابِهِ بِدُخُولِ مَکَّةَ مُطْلَقٌ لَا یَتَعَیَّنُ لِذَاکَ الْعَامِ حَتَّی بَیَّنَهُ لَهُ النَّبِیُّ»
و همچنین بر عمر مخفی شده بود در روز حدیبیه که وعده خداوند به پیامبرش و اصحاب او، مبنی بر وارد شدن به مکه، مطلق است و متعین به همان سال نشده بود. تا اینکه این مسئله را پیامبر برای عمر روشن ساخت.
این مسئله اشاره دارد به همان شک شدید عمر بن خطاب در حدیبیه، در نبوت نبی مکرم که مصادر زیادی از اهل‌سنت آن را نقل کرده‌اند:
«فَقَالَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ: مَا شَکَکْتُ مُنْذُ اَسْلَمْتُ اِلا یَوْمَئِذٍ فَاَتَیْتُ النَّبِیَّ فَقُلْتُ اَلَسْتَ رَسُولَ اللَّهِ حَقًّا قَالَ بَلَی قُلْتُ اَلَسْنَا عَلَی الْحَقِّ وَ عَدُوُّنَا عَلَی الْبَاطِلِ قَالَ بَلَی قُلْتُ فَلِمَ نُعْطِی الدَّنِیَّةَ فِی دِینِنَا»
عمر گفت: قسم به خدا! از زمانی که اسلام آورده‌ام، جز امروز (در نبوت رسول خدا) شک نکرده‌ام. سپس نزد پیامبر آمد و گفت: ‌ای رسول خدا! مگر شما پیامبر خدا نیستی؟! پیامبر فرمود: بلی هستم. عمر گفت: مگر ما بر حق و دشمنان ما بر باطل نیستند؟ پیامبر فرمود: بلی چنین است. عمر گفت: پس چرا ذلت و حقارت در دینمان نشان‌ دهیم؟
[۶۷] طبری، محمد بن جریر، جامع البیان عن تاویل آی القرآن، ج۲۶، ص۱۰۰.

آقای خلیفه از صلح حدیبیه، به عنوان ذلت و خواری یاد می‌کند و می‌گوید: «فَلِمَ نُعْطِی الدَّنِیَّةَ فِی دِینِنَا»، یعنی این صلح، یک پستی و ذلت است. ولی آقای «ابن‌قیم جوزیه»، با بی تفاوتی محض، از این شک شدید، با عنوان «خَفِیَ عَلَیْهِ یَوْمُ الْحُدَیْبِیَةِ...» تعبیر می‌کند.

۳.۵ - دفاع متعصبانه از خلیفه دوم


«ابن‌قیم» با تمام تعصب می‌گوید:
«هَذَا وَ هُوَ اَعْلَمُ الْاُمَّةِ بَعْدَ الصِّدِّیقِ عَلَی الْاِطْلَاقِ!! ! »
با همه این جهل‌ها، عمر بن خطاب، بعد از ابوبکر، عالم‌ترین افراد بوده است.
در ادامه هم، برای اینکه سخن خود را مستند کند، نقل می‌کند:
«وَهُوَ کَمَا قَالَ ابْنُ مَسْعُودٍ لَوْ وُضِعَ عِلْمُ عُمَرَ فِی کِفَّةِ مِیزَانٍ وَ جُعِلَ عِلْمُ اَهْلِ الْاَرْضِ فِی کِفَّةٍ لَرَجَحَ عِلْمُ عُمَرَ. قَالَ الْاَعْمَشُ: فَذَکَرْت ذَلِکَ لِاِبْرَاهِیمَ النَّخَعِیِّ فَقَالَ: وَاَللَّهِ انِّی لَاَحْسَبُ عُمَرَ ذَهَبَ بِتِسْعَةِ اَعْشَارِ الْعِلْمِ.»
ابن‌مسعود درباره علم عمر بن خطاب، گفته است که اگر علم عمر در یک کفه ترازو گذاشته شود، و علم تمام مردم روی زمین در ترازوی دیگر، کفه علم عمر سنگین‌تر خواهد بود!
اعمش نیز گفته است که این را به ابراهیم نخعی گفتم او گفت: عمر با از دنیا رفتنش، نه دهم علم را با خود برد!

۴ - پانویس


 
۱. کلینی، محمد بن یعقوب، کافی، ج۱، ص۶۲.    
۲. بخاری، محمد بن إسماعیل، صحیح البخاری، ج۲، ص۸۰.    
۳. نووی، یحیی بن شرف، شرح نووی، ج۳، ص۱۶۶.    
۴. عسقلانی، ابن حجر، فتح الباری ج۱، ص۳۳۰.    
۵. بخاری، محمد بن اسماعیل، صحیح البخاری، ج۱، ص۵۴.    
۶. دینَوری، ابن قتیبة، الامامه و السیاسه، ج۱، ص۶۸.    
۷. خطیب بغدادی، احمد بن علی، تاریخ بغداد، ج۱۴، ص۳۲۲.    
۸. ابن‌عساکر، علی بن حسن، تاریخ مدینه دمشق، ج۴۲، ص۴۴۹.    
۹. بخاری، محمد بن اسماعیل، تاریخ الکبیر، ج۷، ص۱۱۴،    
۱۰. بزار، احمد بن عمرو، البحر الزخار (مسند البزار) ج۶، ص۹۸.    
۱۱. ابن‌عساکر، علی بن حسن، تاریخ مدینة دمشق، ج۴۴، ص۱۲۶.    
۱۲. عقیلی، محمد بن عمرو، الضعفاء الکبیر، ج۳، ص۴۸۱.    
۱۳. ذهبی، شمس‌الدین، میزان الاعتدال فی نقد الرجال، ج۵، ص۴۶۳.
۱۴. عسقلانی، ابن‌حجر، لسان المیزان، ج۴، ص۴۶۷.
۱۵. ابن‌عساکر، علی بن حسن، تاریخ مدینة دمشق، ج۴۴، ص۱۲۶.    
۱۶. ذهبي، شمس‌الدين، الضعفاء و المتروکین، ج۲، ص۱۳۶.
۱۷. عقیلی، محمد بن عمرو، الضعفاء الکبیر، ج۳، ص۴۸۲.    
۱۸. مقدسی، محمد بن طاهر، ذخیرة الحفاظ، ج۳، ص۱۵۹۹، شماره ۳۵۵۲.    
۱۹. ذهبی، شمس‌الدین، میزان الاعتدال فی نقد الرجال، ج۵، ص۴۶۴.
۲۰. ذهبی، شمس‌الدین، میزان الاعتدال فی نقد الرجال، ج۱ ص۲۱۳.
۲۱. عسقلاني، ابن‌حجر، لسان المیزان، ج۴، ص۴۶۸.
۲۲. ابن‌کثیر، اسماعیل بن عمر، البدایة والنهایة، ج۵، ص۲۳۱.    
۲۳. مناوی، عبد‌الرؤوف، التیسیر بشرح الجامع الصغیر، ج۲، ص۱۴۸.    
۲۴. مناوی، عبد الرؤوف، التیسیر بشرح الجامع الصغیر، ج۱، ص۵۰۷.    
۲۵. عجلونی، اسماعیل بن محمد، کشف الخفاء و مزیل الالباس، ج۱، ص۴۳۶، ح۱۱۶۰.    
۲۶. جزری، شمس الدين محمد، اسنی المطالب فی مناقب سیدنا علی بن ابی طالب کرم الله وجهه، ج۱، ص۱۸۹
۲۷. جزری، شمس‌الدين محمد، اسنی المطالب فی مناقب سیدنا علی بن ابی طالب کرم الله وجهه، ج۱، ص۱۳۰
۲۸. ناصر‌الدين، اشقودري الباني، السلسة الضعیفة و اثرها السیء فی الامة، ج۸، ص۲۱.
۲۹. ابن‌ابی‌شیبه، ابو‌بکر، مصنف ابن‌ابی‌شیبه، ج۷، ص۴۳۴، ح ۳۷۰۵۶.    
۳۰. بخاری، محمد بن اسماعیل، صحیح بخاری، ج۶، ص۲۴۹۹، ح ۶۴۲۹.    
۳۱. سجستانی، ابو‌داود، سنن ابی‌داود، ج۴، ص۱۴۰، ح۴۳۹۹.    
۳۲. صنعانی، عبد‌الرزاق، المصنف، ج۷، ص۸۰، ح۱۲۲۸۸.    
۳۳. ابن‌حنبل، احمد بن محمد، فضائل الصحابة، ج۲، ص۷۰۷، ح۱۲۰۹.    
۳۴. ابن‌حنبل، احمد بن محمد، مسند احمد بن حنبل، ج۲، ص۳۷۲، ح۱۱۸۳.    
۳۵. بخاری، محمد بن اسماعیل، صحیح بخاری، ج۱، ص۴۳۲، ح۱۲۲۶.    
۳۶. ابن‌قیم جوزیه، محمد بن ابی‌بکر، اعلام الموقعین عن رب العالمین، ج۲، ص۱۹۲.    
۳۷. ابن‌حزم آندلسی، علی‌ بن‌ احمد، الاحکام فی اصول الاحکام، ج۲، ص۱۴۳.    
۳۸. قشیری نیشابوری، مسلم بن حجاج، صحیح مسلم، ج۳، ص۱۶۹۶، ح۲۱۵۴.    
۳۹. ابن‌حزم آندلسی، علی‌ بن‌ احمد، الاحکام فی اصول الاحکام، ج۲، ص۱۵۱.
۴۰. ابن‌قیم جوزیه، محمد بن ابی‌بکر، اعلام الموقعین عن رب العالمین، ج۲، ص۱۹۲.    
۴۱. مائده/سوره۵، آیه۴۴.    
۴۲. مائده/سوره۵، آیه۴۵.    
۴۳. مائده/سوره۵، آیه۴۷.    
۴۴. ابن‌قیم جوزیه، محمد بن ابی‌بکر، اعلام الموقعین عن رب العالمین، ج۲، ص۱۹۳.    
۴۵. ابن‌قیم جوزیه، محمد بن ابی‌بکر، اعلام الموقعین عن رب العالمین، ج۲، ص۱۹۳.    
۴۶. ابن‌حزم، علی بن احمد، محلی، ج۷، ص۱۰۷.    
۴۷. ابن‌حنبل، أحمد بن محمد، مسند احمد حنبل، ج۱، ص۴۳۷.    
۴۸. جصاص، أحمد بن علی، احکام القرآن، ج۳، ص۱۰۲.    
۴۹. ابن‌عبدالبر، یوسف بن عبد الله، تمهید ابن‌عبدالبر، ج۱۰، ص۱۱۳.    
۵۰. قرطبی، شمس الدین، تفسیر قرطبی، ج۲، ص۳۹۲.    
۵۱. ابن‌قیم جوزیه، محمد بن ابی‌بکر، اعلام الموقعین عن رب العالمین، ج۲، ص۱۹۳.    
۵۲. قشیری نیشابوری، مسلم بن حجاج، صحیح مسلم، ج۱، ص۳۹۶، ح۵۶۷.    
۵۳. ابن‌قیم جوزیه، محمد بن ابی‌بکر، اعلام الموقعین عن رب العالمین، ج۲، ص۱۹۳.    
۵۴. زمر/سوره۳۹، آیه۳۰.    
۵۵. آل عمران/سوره۳، آیه۱۴۴.    
۵۶. ابن‌قیم جوزیه، محمد بن ابی‌بکر، اعلام الموقعین عن رب العالمین، ج۲، ص۱۹۳.    
۵۷. طبرانی، سلیمان بن أحمد، معجم الکبیر، ج۷، ص۵۶.    
۵۸. ابن‌حزم، علي بن احمد، محلی ابن‌حزم، ج۱۰، ص۲۹۷.
۵۹. آل عمران/سوره۳، آیه۱۴۴.    
۶۰. ابن‌ماجه، محمد بن یزید، سنن ابن‌ماجه، ج۱، ص۵۲۰، ح۱۶۲۷.    
۶۱. آل عمران/سوره۳، آیه۱۴۴.    
۶۲. سیوطی، جلال‌الدین، الدر المنثور، ج۲، ص۳۳۴.    
۶۳. نساء/سوره۴، آیه۲۰.    
۶۴. ابن‌قیم جوزیه، محمد بن ابی‌بکر، اعلام الموقعین عن رب العالمین، ج۲، ص۱۹۳.    
۶۵. ابن‌قیم جوزیه، محمد بن ابی‌بکر، اعلام الموقعین عن رب العالمین، ج۲، ص۱۹۳.    
۶۶. صنعانی، عبدالرزاق، مصنف، ج۵، ص۳۳۹.    
۶۷. طبری، محمد بن جریر، جامع البیان عن تاویل آی القرآن، ج۲۶، ص۱۰۰.
۶۸. ابن‌حبان، محمد، صحیح ابن‌حبان، ج۱۱، ص۲۲۴.    
۶۹. ذهبی، شمس‌الدین، تاریخ الاسلام و وفیات المشاهیر و الاعلام، ج۲، ص۳۷۱.    
۷۰. ابن‌قیم جوزیه، شمس‌الدین، زاد المعاد فی هدی خیر العباد، ج۳، ص۲۶۲.    
۷۱. ابن‌قیم جوزیه، محمد بن ابی‌بکر، اعلام الموقعین عن رب العالمین، ج۲، ص۱۹۳.    
۷۲. ابن‌قیم جوزیه، محمد بن ابی‌بکر، اعلام الموقعین عن رب العالمین، ج۲، ص۱۹۳.    


۵ - منبع


مؤسسه تحقیقاتی حضرت ولی عصر، برگرفته از مقاله «بررسی سندی و دلالی روایت الحق بعدی مع عمر»، تاریخ بازیابی۹۸/۹/۹.    






آخرین نظرات
کلیه حقوق این تارنما متعلق به فرا دانشنامه ویکی بین است.